دل سپرده ام به رویاهایی که آخرشان سردر گمی است... گیجی و افسردگیست....
دلت به این خوش است که اعتباری داری.....گاهی پیش کسی قراری داری...آرامش و بهاری داری....خوب سرگرم مهربانی و آرامشی...خوب مشغول دلدادگی و دلبستنی....ناگهان کسی...ناکسی....سنگی می زند.....می شکند ، تمام آرامش...تمام آسایش...تمام زندگی....تمام اعتبارت را......می شکند تمام دلدادگی ها......
آسمان کمر خم می کند و زمین مغرور می شود به این شکستگی ها....
خوب روی دلت داغ می شود....سرب بغض هایت آب می شود...خوب سرت به زمین می خورد...نفست خاک می خورد و انبار می شود بغض روی بغض.....اشک روی اشک....می شکند غرور روی غرور....آبرو روی آبرو....و تو مدام می خواهی آه کشی و از دود این آه می ترسی.....از آتش این آه می ترسی......و می ترسی کسی که آتشت زده آتش بگیرد.....
دوباره بغضت را قورت می دهی و آهت را قورت می دهی و سر به زمین می گذاری....و دوباره بلند می شوی.....هوا پیش چشمهایت خاکستری می شود...و دنیا دور سرت می چرخد و هی حرفی که تو را می شکند با سنگ به پیشانی ات می خورد......و تو باید بغض کنی....دندان هایت را بهم بکوبی و خودت را چنگ بزنی و هیچ نگویی.....و شاید هم خودت ، خودت را سرزنش کنی و حرف بزنی با خودت و یک گوشه خلوت سنگ کوب کنی و....
آه...گاهی زندگی کال می شود...باید آبش داد تا برسد....و من دارم مدام با چشم هایم آب می دهم این زندگی را.......کی میرسی زندگی.....؟